سایه سرگردان به قلم ساناز زینعلی
پارت سیزده :
لبخند یک لحظه هم از روی لبش محو نمیشد. برای هر استقبالی که جلو میرفت، لبش از این سوی صورت تا آن سو کش آمده بود. آن قدر شدید که نیلوفر، رفیق پانزدهاش، که قدمت دوستیشان به دوران دبستان میرسید با دیدنش گفت:
_ ببند نیشتو، ماهنوش! یهسره مثل خلمشنگها داری میخندی.
حتی نیلوفر هم فکر میکرد از خوشحالی میخندد. فقط خودش میدانست که ترکیب خوشحالی و استرس شدیدی که داشت، باعث