رعیت ارباب زاده به قلم زهرا خزائی
پارت سوم :
صبح شده بود ماهدخت شروع به داد و هوار بالای سرم کرده بود:
_پاشو ..
پاشو زود باش باید بریم تو حیاط عمارت کلی شلوغ شده معلوم نیست اصلا چخبره دِ پاشو دیگه..
ناچار و خسته از رخت خابم بیرون اومدم،سری به اطرافم چرخوندم اما اصلا هیچ خبر ...
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما
راحله
00بسیار عالی