حافظه ی روشن آب به قلم رویا ملکی نسب
پارت نود و هشتم
زمان ارسال : ۲۳ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 5 دقیقه
چشمان سیامک تنگ و لبریز از خنده شد: دعا می کنم آرزوت برآورده بشه. خب... وقتت رو نمی گیرم. روز خوبی داشته باشی.
_ ممنون. روز خوش.
در آینۀ آسانسور شالش را مرتب کرد و با کنار رفتن در کشویی، لبخند زنان دست به سمت دامیار دراز کرد. دامیار دست ظریفش را فشرد و سبد گل را گرفت و با تملق و مکار گفت: شما به تنهایی گلی پروا جون. راضی به زحمت نبودم.
_ قابلتو نداره.
دامیار سبد گل را روی عسلی بزرگ
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.