به سردی یخ به قلم ملیکا کاظمی
پارت سی و هفتم
زمان ارسال : ۸۷ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 7 دقیقه
او نمیدانست بغضم برای چیست. هیچگاه هم نمیفهمید دلیل این حال خرابم را!
زیر لب غرید: میکشمش!
زال با ملحفهی سپید وارد اتاق شد. سرش پایین بود. حتی نگاهش را بلند نکرد تا چهرهام را ببیند.
کسی درون اتاق نبود. الک همه را بیرون کرده بود. زال هم بعد از آنکه ملحفه را به دست الک داد، از اتاق بیرون رفت.
به اتاق که دقت کردم، متوجه شدم هیچ چیزی در آنجا نیست. اتاق خالی از هر گونه وسیله
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
نمیدونم
00صاحب چطوری برفین رو میبینه؟