پارت بیست و ششم :

تکانی به موهای سیاهش داد و گوشواره مرواریدش در گوشش درخشید.
وقتی بیهوش بودم کارون مرا به این ساختمان و قلعه عجیب و غریب آورده بود.
لیدا با گوشی آیفونش چند لحظه پچ پچ کرد و با لبخندی مصنوعی گفت:
-شما برو بالا. من باید به چند کار رسیدگی کنم. چند دقیقه بعد میام بالا.
از آسانسوری درون دیوار به طبقه ای رفتم که سالنش شبیه نمایشگاه نقاشی بود.
نقاشی های که شبیه مینیاتورهای قدیم ا

مطالعه‌ی این پارت حدودا ۴ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۳۳۹ روز پیش تقدیم شما شده است.

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • اسرا

    10

    سم توچی بودوای

    ۱۱ ماه پیش
  • طیبه حیدرزاده | نویسنده رمان

    قهوه

    ۱۱ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.