پارت شصت و نهم

زمان ارسال : ۳۳ روز پیش

زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 3 دقیقه

با تمام وجودم بغلش کردم و گفتم:
-عزیز می‌شه دیگه زود به زود مسافرت نری و بمونی اینجا؟ لطفا! من دیگه نمی‌تونم دوریت‌و تحمل کنم‌آ.
خندید و بوسه‌ای رو گونه‌م زد و گفت:
-ماهِ دیگه با کاروان دارم می‌رم مشهد.
یه‌کم عقب رفتم و دست به کمر و با عصبانیت گفتم:
-می‌شه بگی الآن از کجا اومدی؟!
خندید و برنگشت اما آروم گفت:
-مشهد دیگه.
اخمام بیشتر رفت تو هم و گفتم:
-امام

487
110,737 تعداد بازدید
346 تعداد نظر
78 تعداد پارت
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • آیرین

    00

    👏👏

    ۱ ماه پیش
  • م

    00

    خوب

    ۱ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما هیچ پیامی ندارید