گیلدا به قلم مرضیه اخوان نژاد
پارت دویست و شصت و چهارم :
به قدری ذوقزده شدم که به کل یادم رفت حداقل روی حساب تعارف یک نه خشک و خالی بیاورم. هیجانزده گفتم:
-جدی میشه؟
-چرا نشه؟ هیچ کاری نشد نداره مادمازل. حالا کمربندت رو ببند و سفت بشین که میخوایم بزنیم به دل جاده.
تمام غم و اندوهام با این پیشنهاد او از بین رفت. به معنای واقعی کلمه زانوی غم بغل گرفته بودم کع بعد از رفتنش در آن خانه تک و تنها چه غلطی بکنم. حضورش برایم منبعِ آرامش ب
مطالعهی این پارت حدودا ۳ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۱۰۹ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.