تاریکترین سایه به قلم فاطمه مهدیان
پارت پنجاه و یکم :
با حرفش قلبم آتش گرفت. نتوانستم ساکت بمانم:
_اصلا نمیفهمم اینا که میگی یعنی چی ما همیشه با تو در خور برخورد کردیم.ما توی گدا گشنه رو کشیدیم بالا .
مشتی به سینهاش زدم.صورت ایمان از درد به قرمز گراوید :
_با من در خور برخورد میکردید؟؟شما اصلا جلوتر از بینیتون رو میدیدن؟
ایمان مچ دست راستم را گرفت و پیچاند.از درد فغانم بلند شد.میترا ، ایمان را عقب کشید .فرشته و رانندهی کا