پارت شصت و سوم

زمان ارسال : ۱۲۶۰ روز پیش

رهام آن طرف خط، نیمخیز شد و هول‌هولکی روی چشم‌هایش دست کشید. با چند بار پلک زدن پیاپی، آشفته پرسید:« چی‌شده؟ چرا گریه می‌کنی؟! کجایی؟ خوبی؟»
مهدخت پلک فشرد تا از شر آن قطرات گرم و مزاحم در چشم‌هایش راحت شود. 
- آقای یزدانی... تو رو خدا، جون لنا، یه کاری کنید من الان با بهز
1393
277,788 تعداد بازدید
842 تعداد نظر
97 تعداد پارت
نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • .

    ۱۴ ساله 50

    خیلی کنجکاوم بدونم ته ماجرای نسیم و مهدخت چی میشه. از عسلم خبری نیست 🤔

    ۳ سال پیش
  • یاس

    60

    چقدر بهزاد خوبه

    ۳ سال پیش
  • مرفین

    50

    چرا عکس شخیصتا رو نمیزارین😐

    ۳ سال پیش
  • ^_^

    70

    من دیگه مردم از استرس و بی قراری برای رمان آنلاین😣😣😭😭

    ۳ سال پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.

شما هیچ پیامی ندارید