قرار ما پشت شالیزار به قلم فرناز نخعی
پارت دویست و سی
زمان ارسال : ۴۵ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 5 دقیقه
علی دستهای او را از دور گردنش باز کرد و بلند شد. لعبت گفت:
- کمکم دارم فکر میکنم تو مرد نیستی وگرنه محال بود این همه سال طاقت بیاری.
علی پوزخند زد.
- فکر میکنی مرد نیستم و دو دقیقه قبل نگران شده بودی زن گرفته باشم؟
- گفتم شاید اون دختره بلد بوده رگ خوابت رو بدزده. من که بلد نبودم اما اون... به نظرم وارد بود.
- باز شروع نکن به چرند گفتن. اون هم مثل تو یه دختر بیپناهه که
ساناز
00💛🧡❤️💚🩵💙💜🤎