پارت دویست و بیست و نهم

زمان ارسال : ۴۶ روز پیش

زمان تخمینی مطالعه : حدودا 4 دقیقه

**فصل بیست‌وچهارم**
هوشنگ دوان‌دوان به طرف در رفت و آن را باز کرد. با دیدن علی چشم‌هایش برق زد و خودش را در آغوش او انداخت.
- سلام بابا جونم.
علی او را بلند کرد.
- سلام پسر گل بابا. چقدر دلم برات تنگ شده بود.
- من هم خیلی دلم تنگ شده بود.
علی گونه‌های هوشنگ را بوسید و او را روی زمین گذاشت. دفتر نقاشی و جعبه‌ی مدادرنگی شش‌رنگ را به دستش داد. هوشنگ هیجان‌زده گفت:
- م

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • ساناز

    00

    🤎💜💙🩵💚🧡❤️💛

    ۲ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.