قرار ما پشت شالیزار به قلم فرناز نخعی
پارت دویست و بیست و هشتم
زمان ارسال : ۴۷ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 6 دقیقه
با تعجب نگاهش کردم. از فکر رفتنش دلم گرفت. با اینکه ظاهراً به اطرافم و به آدمها بیتوجه بودم اما حضور علی و حمایتش برایم مثل یک اصل دائمی و ثابت شده بود.
- واقعاً میخوای بری؟ کجا؟ خودت چی؟
- قرار بود برسونمت پیش یکی از نزدیکانت که رسوندم. الان دیگه خیالم راحت شده ایرج واقعاً دوستت داره و ازت حمایت میکنه. موندم تا آبها از آسیاب بیفته ولی قرار نیست تا آخر عمر تو خونهی داداشت
فاطمه
00شاید جملم تکراری باشه ولی علی خیلی خوبه از اینجور آدما که بی منت و بدون چشم داشت کمکت کنن کم پیدا میشه علی واقعا مَرده، لطفا یک عدد علی 😅