سبوی شکسته به قلم زینب اسماعیلی
پارت سی و پنجم :
حال و هوای زیارت نداشتم ،بی رغبت چادر را از مادرم گرفتم و قبل از ورود آن را روی سرم انداختم ،به پایین چادر که نگاه کردم ،روی زمین کشیده می شد ،پس رو به مادرم کردم و نالیدم :
_برام بلنده مامان .
مادرم لبخندی زد و چادرم را گرفت و متبحرانه آن را زیر بغلم زد و گفت:
_ایشالا عروس بشی یه چادر قد خودت برات میدوزم ،چادر من برات بلنده.
نزدیک بود بغضم شکسته شود ،سرم را پایین انداختم و چا
مطالعهی این پارت حدودا ۲ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۳۴۳ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.