پارت سی و پنجم :

حال و هوای زیارت نداشتم ،بی رغبت چادر را از مادرم گرفتم و قبل از ورود آن را روی سرم انداختم ،به پایین چادر که نگاه کردم ،روی زمین کشیده می شد ،پس رو به مادرم کردم و نالیدم :
_برام بلنده مامان .
مادرم لبخندی زد و چادرم را گرفت و متبحرانه آن را زیر بغلم زد و گفت:
_ایشالا عروس بشی یه چادر قد خودت برات میدوزم ،چادر من برات بلنده.
نزدیک بود بغضم شکسته شود ،سرم را پایین انداختم و چا

مطالعه‌ی این پارت حدودا ۲ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۳۴۳ روز پیش تقدیم شما شده است.

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
هنوز هیچ نظری برای این پارت ثبت نشده است. اولین نفری باشید که نظر خودتون رو در مورد این پارت ارسال میکنید
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.