سبوی شکسته به قلم زینب اسماعیلی
پارت سی و چهارم :
گوشیم را در جیبم گذاشتم ،با آنکه احساس ضعف می کردم اما میل به چیزی نداشتم ،مادر خم شده و چادر دیگری را از ساک بیرون آورد، کلافه گفتم :
_برای من چادر بر ندار .
مادر نشنیده گرفت غر زد :
_خوب نیست چادر عمومی سرت کنی ،میزارم برات .
می دانستم که اعتراض بی فایده است تا شال و کاپشنم را بپوشم و به ایمان برسم ،مادر خودش لباس های او را پوشانده بود ،مادر سر بلند کرد:
_می خوای از همین جا
مطالعهی این پارت حدودا ۲ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۳۴۷ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.