پارت دویست و هفتم

زمان ارسال : ۷۸ روز پیش

زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 5 دقیقه

بعد از شام علی گفته بود می‌خواهد دراز بکشد و پیشنهاد کرده بود من و شمس در حیاط چای بخوریم. مطمئن بودم می‌خواهد فرصتی برای تنها حرف زدن به ما بدهد، حتماً بعد از اینکه شمس تعریف کرده بود دیشب با والدینش دعوا کرده تا قرار بله‌بران را به هم بزند، فهمیده بود او در شرایط بدی است و صلاح دیده بود تنهایمان بگذارد که راحت باشیم.
نگاهی به صورت غمزده‌ی شمس انداختم. تمام وجودم برایش پر کشید. خوب

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • ساناز

    00

    💙💙💙💙

    ۳ ماه پیش
  • م

    00

    خبلی عالی بود ، خیلی غم انگیزه انگار همه دنیا منتظرن کسی عاشق بشه که نزارن بشه

    ۳ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.