قرار ما پشت شالیزار به قلم فرناز نخعی
پارت دویست و پنجم
زمان ارسال : ۷۹ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 5 دقیقه
کمی بعد شمس بلند شد، خداحافظی گرمی با هردومان کرد و رفت. تا دم در بدرقهاش کردم و بعد از رفتنش دلم گرفت. امروز زندگیام یکباره از اینرو به آنرو شده بود. انگار معجزه رخ داده بود. دیگر طاقت نداشتم یک لحظه از او دور بمانم. موقعی که به داخل خانه برگشتم علی گفت:
- چشم به هم بزنی فردا غروب شده و برمیگرده.
متعجب از اینکه حسم را به این خوبی درک کرده بود لبخند کمرنگی زدم. پرسید:
- آ
سارا
10نویسنده جان لطفا یه حرکتی برای علی بزن این مرد حیفه واقعا🥲