پارت دویست و پنجم

زمان ارسال : ۷۹ روز پیش

زمان تخمینی مطالعه : حدودا 5 دقیقه

کمی بعد شمس بلند شد، خداحافظی گرمی با هردومان کرد و رفت. تا دم در بدرقه‌اش کردم و بعد از رفتنش دلم گرفت. امروز زندگی‌ام یکباره از این‌رو به آن‌رو شده بود. انگار معجزه رخ داده بود. دیگر طاقت نداشتم یک لحظه از او دور بمانم. موقعی که به داخل خانه برگشتم علی گفت:
- چشم به هم بزنی فردا غروب شده و برمی‌گرده.
متعجب از اینکه حسم را به این خوبی درک کرده بود لبخند کم‌رنگی زدم. پرسید:
- آ

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • سارا

    10

    نویسنده جان لطفا یه حرکتی برای علی بزن این مرد حیفه واقعا🥲

    ۳ ماه پیش
  • ساناز

    00

    ❤️❤️❤️❤️

    ۳ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.