قرار ما پشت شالیزار به قلم فرناز نخعی
پارت دویست و یکم
زمان ارسال : ۸۴ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 4 دقیقه
تکخندهای کرد و به راهش ادامه داد. وقتی از پلههای حیاط پایین رفت، شمس که همچنان لبخند را روی لبش حفظ کرده بود گفت:
- خدا مرد خوبی رو سر راهت گذاشته. ازش خجالت کشیدم.
نگاهش پر از مهربانی بود، مثل تمام سالهای دورودرازی که به خاطر داشتم. تمام عصبانیت چند لحظه قبل از دلم پاک شده بود. بازویش را گرفتم و با شیطنت گفتم:
- ولی من تا کتکت نزنم آروم نمیشم. بعد از این همه وقت که همدیگه
ساناز
00نویسنده خواهش می کنم با گوشی جدیدم روعضو کنید لطفا 🙏🙏🙏🙏🙏