قرار ما پشت شالیزار به قلم فرناز نخعی
پارت دویست
زمان ارسال : ۸۵ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 9 دقیقه
سر کوچه پیاده شدیم و به طرف خانه راه افتادیم. باد پاییزی سردی شروع به وزیدن کرده بود؛ کوچه خلوت بود. انگار اولین سرمای پاییز مردم را زود روانهی خانهها کرده بود. شمس به علی گفت:
- وقتی دعوتم کردی اونقدر هیجانزده بودم حواسم به هیچی نبود. خونوادهت... دوست ندارم مزاحمشون بشم. باهاتون میآم تا دم در ولی تو نمیآم.
- خونوادهم اینجا نیستن.
ابروهای شمس کمی جمع شد و دلم پایین
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
ساناز
00سلام نویسنده عزیز من گشیم عوض شده بتونم پیام دادم میشه اون یکی رو عوض کنی ممنون ❤️❤️❤️