سبوی شکسته به قلم زینب اسماعیلی
پارت هشتاد و سوم :
آب دهانم را قورت دادم و سرم را به صندلی چسباندم . دانههای ریز عرق از پیشانیام پایین میغلتید . بالاخره چشمه ی اشکم شروع به جوشیدن کرد ،آنقدر بی صدا اشک ریختم که بغضم سبک شد.
محمد جلوی یک آبمیوه فروشی توقف کرد و پریشان و ناآرام پیاده شد او هم لباس کافی نپوشیده بود. از همانجا که به صندلی تکیه داده بودم او را نگریستم و بعد چشمهایم را بستم تا سرحد ممکن احساس غم میکردم . روانم ترک
مطالعهی این پارت حدودا ۵ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۱۲۶ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.