پارت هشتاد و سوم :

آب دهانم را قورت دادم و سرم را به صندلی چسباندم . دانه‌های ریز عرق از پیشانی‌ام پایین می‌غلتید ‌. بالاخره چشمه ی اشکم شروع به جوشیدن کرد ،آنقدر بی صدا اشک ریختم که بغضم سبک شد.
محمد جلوی یک آبمیوه فروشی توقف کرد و پریشان و ناآرام پیاده شد او هم لباس کافی نپوشیده بود. از همانجا که به صندلی تکیه داده بودم او را نگریستم و بعد چشم‌هایم را بستم تا سرحد ممکن احساس غم می‌کردم . روانم ترک

مطالعه‌ی این پارت حدودا ۵ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۱۲۶ روز پیش تقدیم شما شده است.

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
فقط از طریق اپلیکیشن دنیای رمان میتوانید نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
هنوز هیچ نظری برای این پارت ثبت نشده است. اولین نفری باشید که نظر خودتون رو در مورد این پارت ارسال میکنید
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.