سبوی شکسته به قلم زینب اسماعیلی
پارت هشتاد و یکم :
سرم را بلند کردم و با دست اشکهایم را پاک کردم ، صورتم حسابی داغ و تبدار بود . محمد از جا بلند شد و یک بسته دستمال برداشت و به سمت من گرفت . با حالی پریشان یک دستمال برداشتم و با شرمندگی به ابروهای گره خورده محمد نگاه کردم در ذهنم دنبال یک منطق میگشتم اما جز حیرت و اضطراب چیزی نبود. حالا معنی حرفهای پگاه را میفهمیدم . اما برایش قابل قبول نبود که آرمان بتواند دردسری برای پگاه ایجاد ک
مطالعهی این پارت کمتر از ۵ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۱۲۶ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.