تکه هایم برنمی گردند... به قلم آستاتیرا عزتیان
پارت ده
زمان ارسال : ۲۹۳ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 5 دقیقه
صدای کلید انداختن کسی در قفل در باعث شد از اتاق بیرون بروم. در باز شد و مات و مبهوت به احسان چمدان به دست خیره شدم.
- سلام، رسیدن بخیر.
چمدان را کامل داخل آورد و بعد از درآوردن کفشهایش به سمتم آمد.
- سلام، هلاکم از خستگی.
لبخند ماسیده شدهام را جمع و جور کردم و گفتم:
- تا یه دوش بگیری شام رو میکشم.
سری تکان داد و همانطور که دکمههای پیراهنش را باز میکرد نگاه