ماتیلدا به قلم حانیا بصیری
پارت هفتاد و هفتم
زمان ارسال : ۳۹ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 7 دقیقه
بدون اینکه بتونم کاری بکنم از روی کانتینر افتادم پایین و تنها کاری که توی اون شرایط میتونستم انجام بدم این بود که دستامو سپر صورتم کنم که موقع افتادن رو زمین آسیب نبینه.
پاشا تقلبی به محض افتادنم روی زمین دستامو از پشت گرفت و با یه طناب محکم بست.
انقدر محکم که آخم در اومد و بعد همون طنابو گرفت کشید و مجبورم کرد بلند شم.
- درستت میکنم فقط صبر کن.
به اطراف نگاه کردم و همون
اطلاعیه ها :
سلام، این یک پیام خوش آمد گویی برای شماست😎
امیدوارم از رمان جدیدم خوشتون بیاد وَ مثل همیشه با همراهیتون بترکانید🤭😂
بیاید باز هم کنار هم یه داستان باحال دیگه رو رقم بزنیم❤️🥰💃🏻
وَ
ازتون میخوام قسمت نظرات کامنتای با مزه برام بذارید😂💃🏻
بچه ها همونطور که من و سبکم رو میشناسید هیچ موقع برای رمانام عکس شخصیت انتخاب نمیکنم اما یه ویدئو و کلیپ های کوتاهی که وایب شخصیت هارو میده براتون تو پیجم استوری میذارم. خواستید اونجا فالو کنید 🌱🤍
⭕دوستان توجه کنید ⭕
از این به بعد رمان از حالت سکه ای خارج شده و فقط با خرید اشتراک میتونید بخونید ❤️
و اینکه مرسی از همه ی پیامای قشنگتون ببخشید که نمیتونم تک، تک جواب بدم و خوشحالم که تا اینجای رمان انقدر به دلتون نشسته 💮
دوست داشتید توی چنل تلگرامم عضو شید آیدیش هست Hania_basiri
اونجا بیشتر باهمیم❤️
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.
Zarnaz
۲۰ ساله 00عالی عالی مرسی حانیا جونم ❤️❤️