ماتیلدا به قلم حانیا بصیری
پارت هفتاد و ششم
زمان ارسال : ۴۳ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 8 دقیقه
صورتشو نزدیک صورتم اورد و با عصبانیت گفت :
- مطمئنی؟
یه ابرومو بالا انداختم. مثلا این دوتا اسکل میخواستن چیکار کنن؟
تا اینو گفتم چند نفر مرد که پیراهن های نیم آستین پر از طرح های رنگ و وارنگ تنشون بود و به طرز جاهلانه ای دست ها و گردنشون پر تتو بود از راهروی پشت یکی از کانتینر ها بیرون اومدن.
روی صورت چند نفرشون جاهای زخم و بخیه بود و چند تاشون واقعا هیکلی و عضلانی بودن.
اطلاعیه ها :
سلام، این یک پیام خوش آمد گویی برای شماست😎
امیدوارم از رمان جدیدم خوشتون بیاد وَ مثل همیشه با همراهیتون بترکانید🤭😂
بیاید باز هم کنار هم یه داستان باحال دیگه رو رقم بزنیم❤️🥰💃🏻
وَ
ازتون میخوام قسمت نظرات کامنتای با مزه برام بذارید😂💃🏻
بچه ها همونطور که من و سبکم رو میشناسید هیچ موقع برای رمانام عکس شخصیت انتخاب نمیکنم اما یه ویدئو و کلیپ های کوتاهی که وایب شخصیت هارو میده براتون تو پیجم استوری میذارم. خواستید اونجا فالو کنید 🌱🤍
⭕دوستان توجه کنید ⭕
از این به بعد رمان از حالت سکه ای خارج شده و فقط با خرید اشتراک میتونید بخونید ❤️
و اینکه مرسی از همه ی پیامای قشنگتون ببخشید که نمیتونم تک، تک جواب بدم و خوشحالم که تا اینجای رمان انقدر به دلتون نشسته 💮
دوست داشتید توی چنل تلگرامم عضو شید آیدیش هست Hania_basiri
اونجا بیشتر باهمیم❤️
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.
آمینا
00برو پایین توضیح بده از این بالا میخواد همه چیز رو بگه از چسپلاخ تپه😅😅