بی رویا به قلم الهه محمدی
پارت صد و سی و پنجم
زمان ارسال : ۲۸ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 8 دقیقه
ساکت شد. با اینکه نتوانست حرف امیرطاها را باور کند، اما از آن موضوع گذشت:
-نمیخواد. زنگ زدم بگم اگه با گوشیم تماس گرفتی و جواب ندادم، خُل نشی. مونده خونه.
-اینقد عقلم نمیرسید با خاله یا مامانم تماس بگیرم؟
-گفتم شاید یهو قاطی کنی.
-شایدم میخواستی بگی بیا پیشم تنها نباشم. اما به خاطر خرکاری امروزت هنوز چشم دیدنتو ندارم.
-آره، آفرین!
-من که میمیرم برات تن