بی رویا به قلم الهه محمدی
پارت صد و بیست و چهارم
زمان ارسال : ۵۳ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 7 دقیقه
در حال برداشتن ظرف خندید و گفت:
-خیلی کیفت کوکه انگار.
-نه به جون زهرا. دلم داره عین سیر و سرکه جوش میزنه.
سر قابلمه را برداشت و در حال کشیدن غذا گفت:
-تا تو باشی سرخود کاری نکنی.
-ممنون از دلداریت.
روی بشقاب را ظرفی گذاشت تا سرد نشود. آنرا دست امیرطاها داد و پرسید:
-از کجا میری تو؟
-میرم، کاریت نباشه.
-بیام طاها؟
سرش را بالا انداخت و