بی رویا به قلم الهه محمدی
پارت صد و بیست
زمان ارسال : ۱۰ روز پیش
فصل۹
"من تصمیم خودمو گرفتم. بهم خبره بده!"
جوابی به اساماس دریافتی از شیدانه نداده بود که کلید توی قفل چرخید و در باز شد. با دیدن چهرهی خستهی بیتا، گوشی را توی جیبِ جینش سُراند و بلند گفت:
-بَه! خسته نباشی خانم دکتر.
"سلامت باشید" بیتا در صدای بلند دخترش گم شد. او هم محو تماشای کارهایش:
-سلام مامان. چقد دیر کردی امشب.
در حال آویختن سوئیچش به جاک
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.