زندگی را نمی بازم به قلم صدیقه سادات محمدی(نگار)
پارت سی و هشتم
زمان ارسال : ۶۹ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 5 دقیقه
حامی میان حیاط قدم زد. در فکر فرورفته بود و از سیگارش کام میگرفت. با چهرهای عبوس گفت: نمیدونم، شاید سهند... شایدم ربطی به مهوا داشته باشه. این دختر، اون مهوای همیشگی نیست. باید سر از کارش دربیارم!
نیما نفسش را بیرون داد و از کنار باغچه بلند شد. سمت حامی رفت و دستهایش را داخل جیبهای شلوارش فرو برد.
- تنها راهش همونه که گفتم. یه مدت باید بیفتی دنبالش. البته اگر نمیتونی و امکان
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
محیا
00حالا خوبه امیر و آرش هردو عاشق مهوا بشن ، چه آشوبی بشه😁😁😁