ماتیلدا به قلم حانیا بصیری
پارت هفتاد و پنجم
زمان ارسال : ۴۶ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 9 دقیقه
بدون اینکه به پشت سرم نگاه کنم دوتا دستامو مشت کرده بودم و با سرعت به سمت جلو میدویدم.
تا جایی که ممکن بود دور شدم و نفس زنان مقابل ایستگاه اتوبوس ایستادم و دوتا دستامو گذاشتم روی زانو هام.
تنها داراییم شماره روی دستم بود و نه گوشی داشتم نه اسلحه ای... میدونم رفتنم دیوونه بازی بود ولی با اینکارم خیلی چیزا روشن میشد. باید کسی که شک نداشتم نوه جابر، یعنی پاشاست رو از نزدیک میدیدم.
اطلاعیه ها :
سلام، این یک پیام خوش آمد گویی برای شماست😎
امیدوارم از رمان جدیدم خوشتون بیاد وَ مثل همیشه با همراهیتون بترکانید🤭😂
بیاید باز هم کنار هم یه داستان باحال دیگه رو رقم بزنیم❤️🥰💃🏻
وَ
ازتون میخوام قسمت نظرات کامنتای با مزه برام بذارید😂💃🏻
بچه ها همونطور که من و سبکم رو میشناسید هیچ موقع برای رمانام عکس شخصیت انتخاب نمیکنم اما یه ویدئو و کلیپ های کوتاهی که وایب شخصیت هارو میده براتون تو پیجم استوری میذارم. خواستید اونجا فالو کنید 🌱🤍
⭕دوستان توجه کنید ⭕
از این به بعد رمان از حالت سکه ای خارج شده و فقط با خرید اشتراک میتونید بخونید ❤️
و اینکه مرسی از همه ی پیامای قشنگتون ببخشید که نمیتونم تک، تک جواب بدم و خوشحالم که تا اینجای رمان انقدر به دلتون نشسته 💮
دوست داشتید توی چنل تلگرامم عضو شید آیدیش هست Hania_basiri
اونجا بیشتر باهمیم❤️
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.
Zarnaz
۲۰ ساله 00عالی بود مرسی حانیا جونم 😍💋