آن سبو بشکست به قلم مریم جاری
پارت پنجاه و هشتم
زمان ارسال : ۵۷ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 6 دقیقه
چند ساعت گذشت و مهرداد که از آمدن شمیم ناامید شده بود، از سر گرسنگی چند تخم مرغ نیمرو کرد و خورد و در پی او بالا رفت. ضربهای به در زد و به انتظار پاسخ ماند. چیزی که نشنید بار دیگر در را کوبید و گفت:
ـ در رو باز کن میخوام دوش بگیرم، یا لااقل حوله و لباس بده تا این طرف حموم کنم. اینطوری نمیتونم بخوابم.
طولی نکشید که شمیم قفل در را باز کرد و حوله و یکدست لباس زیر به دستش داد. قبل ا