آن سبو بشکست به قلم مریم جاری
پارت چهل و سوم :
پلکهایش سنگین شده بود، اما نباید تسلیم میشد، آن هم بدون مقاومت! با قوای کمی که داشت، پیدرپی از ران پایش نیشگون میگرفت تا هرطور شده هوشیاریاش را حفظ کند؛ بیهوشی یقیناً عمق فاجعه را افزون میکرد.
به انتهای این معرکه میاندیشید که ناصر کنارش زانو زد و نوک تیز چاقو را روی گونهاش فشرد:
ـ خیلی دوست دارم یه یادگاری روی صورتت بذارم تا مهندس هر وقت نگاهت کرد یاد من بیفته؛ ام
مطالعهی این پارت کمتر از ۷ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۱۲۱ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.