آن سبو بشکست به قلم مریم جاری
پارت چهل و یکم :
ناصر میدانست که مهرداد برای قرار کاری به کلاردشت آمده؛ و در انتظار همین لحظه و خروج او، بیآنکه جلب توجه کند، تمام شب را در ماشین خاموش و سرمای هوا گذرانده بود و از خروسخوان صبح هم بیدار بود. نمیخواست زمان را از دست بدهد و همین که از دور شدن مهرداد خاطرجمع شد، صندلی را صاف کرد و دستهکلید را در مشتش فشرد و نفرتبار زمزمه کرد، "یه ارج و قربی نشونت بدم مهندس، که دیگه نتونی سرت رو بالا
مطالعهی این پارت حدودا ۳ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۱۲۲ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.