ماتیلدا به قلم حانیا بصیری
پارت چهارده :
ارسلان یکم از رفتارم جا خورد اما به روی خودش نیورد، یا شایدم اصلا متوجه نشد تو چه حالی ام و حواسش پرت یه چیز دیگه بود!
دوباره با دستمال کاغذی عرق پیشونیش رو پاک کرد و روی صندلی پشت میز کامپیوتر نشست.
- چرا نرفتیم اتاق خودت؟
اتاق فرهود فقط یه تخت یک نفره با کامپیوتر و میز و صندلی ساده وَ
پنجره داشت.
به پنجره کنار تخت خواب که نرده نداشت و رو به خیابون بود نگاه کردم و جوا
مطالعهی این پارت کمتر از ۱۰ دقیقه زمان میبرد.
این پارت ۳۵۰ روز پیش تقدیم شما شده است.
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
آمینا
00بیچاره ارسلان عاشق چه خل مشنگی شده،اون از پارت قبل که می گفت پدر بچم اگه اسمش ارسلان باشه بچه حساب نمی بره اینم از امشب پسره رو گذاشت تو اتاق از پنجره رفت سرقرار. حالا چجوری میره خونه😅😅
۱۲ ماه پیشمریم گلی
00احساس میکنم فرشته واون مرده بعد ها از هم خوششون بیاد ممنون نویسنده جان
۱۲ ماه پیش
پرنیا
00حس میکنم جذاب بشه با این جناب مافیا خوش میگذره 😋😍