تو عاشق نبودی به قلم سمیه هرمزی
پارت هفتاد :
صبح از دردی که تو دستم حس می کنم چشمهام رو باز می کنم،پرده کنار رفته و نور باریکی از میون پنجره سرک می کشه.صبح قشنگیه به نظرم یا شاید بخاطر دیشبِ زیباست که صبح انقدر دلپذیره.شبی که میون صدای بارون احساس ما هم بالاخره شکوفه زد.دلم اصلا نمی خواد از جام بلند بشم.چشم می بندم و تموم وقایع دیشب یکبار دیگه تو ذهنم زنده می شه؛لبخند روی لبهام نقش می بنده وقتی یادممی یاد دیشب برای راحت خوابیدن م
مریم
00ای جان🤗