گلباش به قلم سمیه نوروزی
پارت سی :
هراسان بلند شدم. درد پایم قابل تحمل نبود. نگاهم که دوباره روی جسدهای کنار هم خوابیده افتاد، درد از یادم رفت. درد، دیدن آن همه جسد بود. دردی که آمده بود تا ناقوس بیداری باشد. شاید میخواست بگوید جنگ سایهاش بلند است، مثل ابرهای سیاهی که خورشید هانیگرمله را میگرفت و تا مدتها خیال کنار رفتن نداشت. درد پایم به اندازهی شنیدن مرگ ماما و اینکه از خودی خورده باشیم هم نبود. رو به ئه
ایلما
00😍😍