گلباش به قلم سمیه نوروزی
پارت بیست و نهم :
چشمهایم که باز شد از کابوس میان حقیقت تلخ پرتاب شدم. گوسفندهایی که همگی تلف شده بودند و سگ گله که روی دستها کنارشان نشسته و آرام پارس میکرد. حلقهی زنهایی که کنار جسدهای به ردیف خوابیده صورت خود را چنگ میزدند، نمیتوانست خواب باشد. میان جنازهها چشمم دو دو میزد برای دیدن ماما، برای دیدن پیرزنی که هرچه به مغزم فشار میآوردم، نمیفهمیدم وقتی زیر درخت بیخطر گلاب
ایلما
00چی به سر خواهرش اومده