ماتیلدا به قلم حانیا بصیری
پارت هفتاد و سوم
زمان ارسال : ۵۷ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 6 دقیقه
از این که گفت میخواد فقط من اونجا بمونم تعجب کرده بودم!
سر جام ایستاده بودم و مات و مبهوت به رفتن بقیه نگاه میکردم.
در بسته شد و لئون با چهره ای که هیچ آثاری از ملایمت توش نبود روبه روم ایستاد.
نگاهمو از چشماش دزدیدم و به پایین نگاه کردم، با لحنی که سعی میکردم آروم بنظر برسه گفتم :
- برای چی گفتی برن بیرو...
با احساس سردی چیزی روی پیشونیم، حرفم نصفه موند و بالا رو نگاه ک
اطلاعیه ها :
سلام، این یک پیام خوش آمد گویی برای شماست😎
امیدوارم از رمان جدیدم خوشتون بیاد وَ مثل همیشه با همراهیتون بترکانید🤭😂
بیاید باز هم کنار هم یه داستان باحال دیگه رو رقم بزنیم❤️🥰💃🏻
وَ
ازتون میخوام قسمت نظرات کامنتای با مزه برام بذارید😂💃🏻
بچه ها همونطور که من و سبکم رو میشناسید هیچ موقع برای رمانام عکس شخصیت انتخاب نمیکنم اما یه ویدئو و کلیپ های کوتاهی که وایب شخصیت هارو میده براتون تو پیجم استوری میذارم. خواستید اونجا فالو کنید 🌱🤍
⭕دوستان توجه کنید ⭕
از این به بعد رمان از حالت سکه ای خارج شده و فقط با خرید اشتراک میتونید بخونید ❤️
و اینکه مرسی از همه ی پیامای قشنگتون ببخشید که نمیتونم تک، تک جواب بدم و خوشحالم که تا اینجای رمان انقدر به دلتون نشسته 💮
دوست داشتید توی چنل تلگرامم عضو شید آیدیش هست Hania_basiri
اونجا بیشتر باهمیم❤️
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.
Zarnaz
۲۰ ساله 00واددد عالی خیلی ممنون حانیا جونم ❤️💋