پارت سی و چهارم

زمان ارسال : ۸۳ روز پیش

زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 16 دقیقه

پاساژی که مغازه برادر داوود در اونه فاصله ی زیادی نداره وزود می رسیم و حالا پاهای من از استرس دیدنش می لرزند و اعصابم بد جوری متشنجه.چشمهام از بس گریه کردم پف آلود و قرمزه.به مغازه می رسیم.یه مغازه ی بزرگ‌ لباس فروشیه.اصلا فکر نمی کردم برادر داوود تو ...

در حال بارگذاری ادامه‌ی پارت هستیم. مشاهده ادامه‌ی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.

لطفا کمی صبر کنید ...

با تشکر از صبر و شکیبایی شما

نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.