تو عاشق نبودی به قلم سمیه هرمزی
پارت سی و چهارم :
پاساژی که مغازه برادر داوود در اونه فاصله ی زیادی نداره وزود می رسیم و حالا پاهای من از استرس دیدنش می لرزند و اعصابم بد جوری متشنجه.چشمهام از بس گریه کردم پف آلود و قرمزه.به مغازه می رسیم.یه مغازه ی بزرگ لباس فروشیه.اصلا فکر نمی کردم برادر داوود توکار لباسهای برند هم باشه.ظاهرش اصلا نشون نمی ده.محمد ودنبالش من وامونده و خسته پا به مغازه می ذاریم.از میون کلی رگال لباس عبور می کنیم و ت