پارت سی و چهارم :

پاساژی که مغازه برادر داوود در اونه فاصله ی زیادی نداره وزود می رسیم و حالا پاهای من از استرس دیدنش می لرزند و اعصابم بد جوری متشنجه.چشمهام از بس گریه کردم پف آلود و قرمزه.به مغازه می رسیم.یه مغازه ی بزرگ‌ لباس فروشیه.اصلا فکر نمی کردم برادر داوود تو‌کار لباسهای برند هم باشه.ظاهرش اصلا نشون نمی ده.محمد و‌دنبالش من وامونده و خسته پا به مغازه می ذاریم.از میون کلی رگال لباس عبور می کنیم و ت

مطالعه‌ی این پارت کمتر از ۱۶ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۱۴۲ روز پیش تقدیم شما شده است.

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
هنوز هیچ نظری برای این پارت ثبت نشده است. اولین نفری باشید که نظر خودتون رو در مورد این پارت ارسال میکنید
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.