پارت سی و دوم :

دستم رو از دور بازوی داوود بیرون می کشم و می نشینیم.داوود هم می نشینه و جز دستهای خودش ب هم هیچ‌ سمتی نگاه نمی کنه و نگاه من زندانیه .همه ور نگاه می کنه جز سمت راستین و همتا.می دونستم همتا از راستین خوشش می یاد اما فکر نمی کردم ازش اینجور رو دست بخورم.من از صبح و جر و بحث با داوود زوری اشکهام رو‌نگه داشتم اما اینبار دارم تو آروم‌نگه داشتن خودم‌شکست می خورم.دستهام به وضوح می لرزن و این سکوت

مطالعه‌ی این پارت کمتر از ۱۰ دقیقه زمان میبرد.

این پارت ۱۴۲ روز پیش تقدیم شما شده است.

اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.

نظر خود را ارسال کنید
آخرین نظرات ارسال شده
  • د

    00

    خیلی احساس مدرن بودن وباکلاسی می کنن ولی یه مشت بیشعور عوضی وبی فرهنگن که تحمل هیچ عقیده مخالفی ندارن ومدام در حال تحقیر دیگران که هم عقیده اونا نیستن

    ۶ روز پیش
  • مریم

    00

    چقدر مضخرفن

    ۲ ماه پیش
  • نسترن

    00

    وای عجب آدمای افتضاحی هستن!نوبرن والله.اه اه

    ۳ ماه پیش
نحوه جستجو :

جهت پیدا کردن رمان مورد نظر خود کافیه که قسمتی از نام رمان ، نام نویسنده و یا کلمه ای که در خلاصه رمان به خاطر دارید را وارد کنید و روی دکمه جستجو ضربه بزنید.