تو عاشق نبودی به قلم سمیه هرمزی
پارت سی و دوم :
دستم رو از دور بازوی داوود بیرون می کشم و می نشینیم.داوود هم می نشینه و جز دستهای خودش ب هم هیچ سمتی نگاه نمی کنه و نگاه من زندانیه .همه ور نگاه می کنه جز سمت راستین و همتا.می دونستم همتا از راستین خوشش می یاد اما فکر نمی کردم ازش اینجور رو دست بخورم.من از صبح و جر و بحث با داوود زوری اشکهام رونگه داشتم اما اینبار دارم تو آرومنگه داشتن خودمشکست می خورم.دستهام به وضوح می لرزن و این سکوت
د
00خیلی احساس مدرن بودن وباکلاسی می کنن ولی یه مشت بیشعور عوضی وبی فرهنگن که تحمل هیچ عقیده مخالفی ندارن ومدام در حال تحقیر دیگران که هم عقیده اونا نیستن