قرار ما پشت شالیزار به قلم فرناز نخعی
پارت صد و هشتاد
زمان ارسال : ۷۰ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 5 دقیقه
از سرشب سردرد را بهانه کرده و به رختخواب رفته بودم.
علی فقط پرسیده بود چرا شام نمیخورم و وقتی گفته بودم اشتها ندارم دیگر اصرار نکرده بود.
حالا خانه در سکوت و خاموشی فرورفته بود و من همچنان در سکوت اشک میریختم. حس میکردم قلبم درد میکند. حالم آنقدر بد بود که در عمرم تجربه نکرده بودم.
چشمهایم را محکم روی هم فشار دادم و گذاشتم قطرات اشک از کنارش بیر
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
سارا
00اخی علی داشت تابان رو میگفت
۲ ماه پیشفرناز نخعی | نویسنده رمان
احتمالا… ولی تابان کلا جای دیگه بود❤️😂
۲ ماه پیشمریم گلی
00فکر میکنم منظورش به تابان بود ولی تابان متوجه نشد از بس تو فکر شمس هست ،ممنونم نویسنده جان
۲ ماه پیشفرناز نخعی | نویسنده رمان
مرسی از همراهیتون مریم گلی عزیز🥰
۲ ماه پیش
فاطمه
10الهی علی تابان رو میگفت🥺 بیچاره علی بیچاره تابان کاشکی این دو تا باهم باشن ❤️