قرار ما پشت شالیزار به قلم فرناز نخعی
پارت صد و هفتاد و چهارم
زمان ارسال : ۷۵ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 4 دقیقه
قطار با سروصدا وارد ایستگاه شد و سرعتش را کم کرد، با صدای جیغ چرخهای فلزیاش روی ریلها متوقف شد.
عدهی زیادی از مسافران پیاده شدند و شمس هم میان آنها بود. بین جمعیت چشم چرخاند و پدرش را دید که کنار سکو ایستاده بود و جستجوگر مسافران را نگاه میکرد.
چند قدم برداشت و جمال هم او را دید. با حداکثر سرعتی که جسم پیرش اجازه میداد، به طرف او دوید.
به هم رسی
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
م
00این دیگه خیلی پرروه خودش مادرش رو فرستاده خواستگاری حالا تازه میگه با احساساتش بازی نکنم