قرار ما پشت شالیزار به قلم فرناز نخعی
پارت صد و هفتاد و پنجم
زمان ارسال : ۷۵ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 6 دقیقه
شمس از تاکسی پیاده شد و ایستاد، نگاهی به کوچهای انداخت که خاطرات بیشتر عمرش را یادآوری میکرد، از روزهای کودکی تا بزرگسالی.
در همین کوچه دخترک بازیگوش همسایه دلش را برده بود. از وقتی به خاطر داشت عاشق تابان بود، دلش نمیخواست خار به پایش برود. طاقت گریهاش را نداشت و هر وقت آن قطرات بلوری روی صورتش بود دنیا برایش ویران میشد، تا وقتی آن اشکها خشک نمیشد و خنده روی
مریم گلی
10احساسم نسبت به مردانگی علی خیلی بیشتر از شمسه ،شمس به نظرم خیلی اختیاری از خودش نداره ، ممنونم نویسنده جان