حافظه ی روشن آب به قلم رویا ملکی نسب
پارت هشتاد و هفتم
زمان ارسال : ۵۹ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 5 دقیقه
وحید با صورتی تیره از خشم و چشمانی سرخ و دریده به سویش تنوره کشید. پرستو میان شان قرار گرفت. دست روی قلب پر تپش وحید گذاشت و به آرامش دعوتش کرد: آروم باش وحید جان. از رو حسادت مزخرف گفته. تو آروم باش لطفاً.
پروا پشت پرستو سنگر گرفته بود. ترس بر وجودش چیره بود و نگاه نادمش به کفش هایش که اخطار وحید را شنید: بار آخرت باشه چشماتو می بندی و دهنتو باز می کنی. اونا آرزوشونه جای تو باشن. زود برو خو
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.