حافظه ی روشن آب به قلم رویا ملکی نسب
پارت هشتاد و ششم
زمان ارسال : ۶۳ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 4 دقیقه
برخلاف چهره که از او به ارث برد، خلق و خویش به پدرش کشیده بود. به شدت
طلبکار و مدعی. با نرم زبانی پرسید: کارخونه جای گشت و گذار و تفریحه که بتونه حوصله ت رو سر جاش بیاری؟
پروا نشسته بر صندلی، پا پشت پای دیگر انداخت و تند تند تکانش داد: معلومه که نه! مزخرف ترین جای دنیا همین جاست که نیمی از روزت رو توش تلف می کنی.
_ پس دلیل اومدنت چیه؟
_ پول می خوام. دیشب بهت گفتم.
_ بابات که سر
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.