تلالو هور به قلم نازنین هاشمی نسب
پارت سی و هشتم
زمان ارسال : ۹۷ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 8 دقیقه
«داوین»
مسکوت و بیحوصله روی مبل دونفرهی سدری رنگ، لم داده بودم. دینا مدام حرف میزد و همانند سنباده مغزم را میخراشید. آقابزرگ نیز مدام با موبایل خود سخن میگفت و معلوم نبود با چهکسی گفتوگو میکرد!
با وجود اینکه نمیخواستم بیشتر از یک ساعت خانهی آقابزرگ بمانم اما او همانند همیشه، مرا برای شام نگه داشت. با این موضوع چندان مخالفتی نداشتم، چند روزی میشد که یک غذای د
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
نازنین هاشمی نسب | نویسنده رمان
شاید آره شایدم نه😂😁🌹
۳ ماه پیشآیرین
00چه شود
۳ ماه پیشنازنین هاشمی نسب | نویسنده رمان
😂😂🌹
۳ ماه پیشAa
00ممنون زیبا بود🙏🌹
۳ ماه پیشنازنین هاشمی نسب | نویسنده رمان
ممنونم از لطف شما🌹
۳ ماه پیشمحیا
10قیافه هردو شون دیدن داره😁
۳ ماه پیشنازنین هاشمی نسب | نویسنده رمان
اره واقعا قیافهی مهرو و داوین دیدن داره😂
۳ ماه پیشمحیا
00قیافه داوین🤣 وقتی مهرو میبینه دیدنیه
۳ ماه پیشنازنین هاشمی نسب | نویسنده رمان
خیلی دیدنیه😂😂
۳ ماه پیشلیلی
00باباایول به خودِخودم..دیدی داوین میره دنبالش😁مااینیم دیگه...
۳ ماه پیشنازنین هاشمی نسب | نویسنده رمان
آفرین به خودِ خودت، درست حدس زدی😍🌱
۳ ماه پیش
لیلا
00الان میرین دینا خواهرشو میبینه😂