زاچ به قلم ستاره لطفی
پارت پنجاه و پنجم
زمان ارسال : ۸۹ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 5 دقیقه
آنجا با زمین فرقهای بسیاری داشت.
در این سرزمین جدا از انسانها، حتی گیاهان نیز جادویی بودند و حضور اترس و ریجینا را احساس میکردند!
- بهتره برگردیم قبیله. ممکنه پدرم بپرسه کجا بودی و هیچ دلم نمیخواد بگم پیش تو بودم!
با صدای ریجینا حواسش پی او جمع شد و با چهرهای درهم شده پرسید:
- تا کی این موضوع باید پنهون بمونه؟!
دخترک لبخند کوچکی روی لبهای نسبتاً بزرگ و خوشفر
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
ستاره لطفی | نویسنده رمان
چشم چشم 💖
۱ ماه پیشماهور
00وااو یه درصدم فکر نمیکردم سورا تو گذشته هم باشه!
۳ ماه پیشana
00عالیع دیگه داریم از گذشتع یه چیزایی میفهمیم
۳ ماه پیشعسل
00سلام نویسنده جان رمانت رو خیلی دوست دارم واقعا فکر نمیکردم سورا تو گذشتم باشه چقدر باحال ممنو بابت پارت هاب قشنگت
۳ ماه پیشAsal
00این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
Asal
00این نظر ممکن است داستان رمان را لو داده باشد
زری
00پس اینجور ک بوش میاد اترس و هرماس قبلا خیلی شاد بودن،الان خیلی یوبس شدن ولی
۳ ماه پیشخاتون
00کلا با اترس خیلی حال میکنم😂
۳ ماه پیشزینب
00🩷🩷🩷
۳ ماه پیشفاطمه ❤️
00چون حال ندارم زیاد بنویسم فقط....😅👏👏👏👏👏🤩
۳ ماه پیشفاطمه
00سلام ستاره جون ممنون بابت پارت بی نظیرت❤️ 🔥
۳ ماه پیشمهنا
۲۵ ساله 00سلام ی دنیاحال خوب برای نویسنده قلم طلای خودم امیدوارم همیشه لبت خندون باشه دلت پرازشادیهای وصف نشدنی رمان جذابت ترکونده ک بازچ هیجان انگیزه این قسمت هات 😘😍🥰♥️
۳ ماه پیشAa
00🙏🥀🌿🥀
۳ ماه پیشزهرا
00چ اتفاقی برای قبیله ها افتاده
۳ ماه پیشزهرا
00وای مرسی ک بالاخره پارت طولانی گذاشتی اصلا انتظار نداشتم این دوتا آنقدر احساسی باشن سورای جدید واقعا همون سورای گذشتس یا مثل اونه چیشد ک از هم جدا شدن
۳ ماه پیش
نیلوفر
00عالیه ادامه بده...