ماتیلدا به قلم حانیا بصیری
پارت هفتاد و یکم
زمان ارسال : ۶۳ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 6 دقیقه
آب دهنمو با صدا قورت دادم و گفتم :
- خب... چیز خیلی مهمی نیست.
سرعتش بیشتر شد، جوری که احساس کردم دیوانه وار داره رانندگی میگه.
- مهمه.
مضطرب از شیشه بیرونو نگاه کردم. بوی خون میومد.
یه مسیر نسبتا طولانی رو با سرعت بالا طی کردیم و جایی که ماشین متوقف شد یه لوکیشن مثل صحرا های دور افتاده مکزیکوسیتی توی سریال برکینگ بد بود!
همه جا تا چشم کار میکرد خاک و تپه های خاکی بود، ی
اطلاعیه ها :
سلام، این یک پیام خوش آمد گویی برای شماست😎
امیدوارم از رمان جدیدم خوشتون بیاد وَ مثل همیشه با همراهیتون بترکانید🤭😂
بیاید باز هم کنار هم یه داستان باحال دیگه رو رقم بزنیم❤️🥰💃🏻
وَ
ازتون میخوام قسمت نظرات کامنتای با مزه برام بذارید😂💃🏻
بچه ها همونطور که من و سبکم رو میشناسید هیچ موقع برای رمانام عکس شخصیت انتخاب نمیکنم اما یه ویدئو و کلیپ های کوتاهی که وایب شخصیت هارو میده براتون تو پیجم استوری میذارم. خواستید اونجا فالو کنید 🌱🤍
⭕دوستان توجه کنید ⭕
از این به بعد رمان از حالت سکه ای خارج شده و فقط با خرید اشتراک میتونید بخونید ❤️
و اینکه مرسی از همه ی پیامای قشنگتون ببخشید که نمیتونم تک، تک جواب بدم و خوشحالم که تا اینجای رمان انقدر به دلتون نشسته 💮
دوست داشتید توی چنل تلگرامم عضو شید آیدیش هست Hania_basiri
اونجا بیشتر باهمیم❤️
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.
S
00ماتیلدا وارد عمل می شود 😁😁