زندگی را نمی بازم به قلم صدیقه سادات محمدی(نگار)
پارت بیست و هشتم
زمان ارسال : ۸۹ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 4 دقیقه
حامی چشمغرهای سمت مهوا رفت و رو به مادرش گفت: آرش!
رنگ از رخ مهوا پرید و توران با اخم ظریفی پرسید: آرش کیه؟
حامی بدون جوابی به مادرش، گوشی را برداشت و با لحن تندی لب زد: بله؟
آرش خونسرد و آرام جواب داد: سلام، اومدم باهاتون صحبت کنم. موضوع مهمی پیش اومده وگرنه این وقت شب، بیخبر مزاحم نمیشدم.
حامی نگاهی به چهرهی رنگپریدهی مهوا انداخت و دکمه را فشرد.
- بیا بالا. <
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
محیا
00آرش چرا اومده خونه مهوا ، چی میخواد بگه !
۳ ماه پیشZarnaz
۲۰ ساله 00مرسی بابت پارت هدیه نگار جون💋❤️وایییی امیر یعنی دوستش داره که عصبانی شد😎😍عالی بود مرسی ❤️وایییی آرش یعنی می خواد چی بگه😮
۳ ماه پیشم
00چقدر لجبازه آرش ، مثلا اومدی مهوارو حرص دادی حالا چی میخوای بگیُ
۳ ماه پیشمریم گلی
00واقعا چقدر روش زیاده ،نمیدونم واقعا از مهوا خوشش میاد یا سر لج و لجبازی داره این کارها رو می کنه ،ممنونم نویسنده جان
۳ ماه پیش
زهرا
00چقدرخونسرداین ارش خان خوب بلده باکاراش وحرفاش حرص همه رودربیاره