حافظه ی روشن آب به قلم رویا ملکی نسب
پارت هشتاد و پنجم
زمان ارسال : ۶۳ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 3 دقیقه
_ ببین می تونی کاری کنی همین جا ولت کنم و برم؟
حامی یک دستش را به علامت تسلیم بالا گرفت اما حرفی غیر طلب بخشش به زبان راند: من که می دونم دلت نمیاد یکه و تنها ولم کنی و بری. نه خداییش دلت میاد یه پسر به این ماهی... به این آقایی که از قضا دل خسته تشریف داره رو ناراحت کنی و بری؟
_ آره. اگه بدونم با رفتنم سر به راه می شه، چرا که نه!
_ این آقای سر به هوا هیچ جوره سر به راه نمی شه؛ مگه تو دستشو
لطفا در نظرات خود از نوشتن در مورد تعداد پارت ها و یا کوتاه بودن پارت ها جدا خودداری کنید.
از توجه و درک شما سپاسگزاریم.