مهمیزهای سیاه به قلم آزاده دریکوندی
پارت پانزده
زمان ارسال : ۹۲ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : کمتر از 9 دقیقه
مرد اطرافش را پایید... اسلحه بالای سرش نبود؛ اما میدانست که راه فراری ندارد؛ با این حال به دور از عقل و منطق زانویش را از زمین بلند کرد که بی مقصد بدود. سورن متوجهاش شد و با تمام قدرتش خشمگینانه فریاد کشید.
- بتمرگ!
اشکان فورا لولهی ...
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما
فاطمه
00سورن واقعا روانی این پیر هم رو اعصابش میره یه کلمه بگو خودتو راحت کن 🤪 البته یه گلوله نوش میکنی چون این سورن همایونفر 😎 نفر بعد هدایتی یه کفن لازم میشه ☠