مهمیزهای سیاه به قلم آزاده دریکوندی
پارت پانزده :
مرد اطرافش را پایید... اسلحه بالای سرش نبود؛ اما میدانست که راه فراری ندارد؛ با این حال به دور از عقل و منطق زانویش را از زمین بلند کرد که بی مقصد بدود. سورن متوجهاش شد و با تمام قدرتش خشمگینانه فریاد کشید.
- بتمرگ!
اشکان فورا لولهی ...
در حال بارگذاری ادامهی پارت هستیم. مشاهده ادامهی پارت به خاطر طولانی بودن ممکن است کمی زمان ببرد.
لطفا کمی صبر کنید ...
با تشکر از صبر و شکیبایی شما
Zahra
00هدایتی گور خودتو کندی پاشو عموسورن عزراییلی اومده